صفحه اصلی
ایمیل به نویسنده

-----------------------

Link dumps

تحریم را آیا راه به مقصود هست؟

آقای شاهرودی ، مجتبی سمیع نژاد را آزاد کنید

"ژانت آفاری": مردان تاریخ نگار به ندرت از زنان تاریخ می گویند

دکتر ثریا مکنون: جنسیت و سایر صفات انسانی در درون هر فرد قرار دارند

حضور فمینیسم کرد در جنبش زنان: نوشین احمدی خراسانی

نامه حنيف مزروعي به عليزاده رئيس کل دادگستری استان تهران

 اکبر گنجي قديمي ترين روزنامه نگار زنداني در "بزرگترين زندان خاورميانه برای روزنامه نگاران"

آیا لیبرالیسم در نبرد با اسلام رادیکال است؟ مصاحبه با فرانسیس فوکویاما، واشنگتن پريزم

نامه سرگشاده شادی صدر  به رييس جمهور در اعتراض به ممنوعيت خروج از كشور

 

-----------------------

Monthly Archives
09/01/2003 - 10/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005

-----------------------

Search


-----------------------

 

 

 
 
Sunday, August 07, 2005
حالم بده این قدر بد که دلم می خواهد این قدر کتاب بخوانم این قدر بخوانم که گم شوم
میان انبوه کلمات و واژه ها که نمی دانم نویسنده شان هم مانند من حین نوشتنشان
این قدر سردرگم و مبتلا به کلنجارهای روانی و ذهنی اش بوده یا نه؟
از آنهایی که آخرش فقط تب نفرت و تهوع زشتی بالا می آید و عقده های واپس زده حقارت ...
می خواهم فقط کتابهای خوب بخوانم ،کتابهایی که در آنها دوران تحجر و واپس گرایی سر رسیده
و انسانها در جامعه آرمانی منتسکیو و لاک و هوریو و دوورژه پرسه می زنند و هرچه هست
وسعت اندیشه هست و بلند قامتی یک واژه که مردمانش آن را به هرچه دم دست است
ترجمه نمی کنند ...
می خواهم قهقهه بزنم نه از آن قهقهه های کامویی که به ریش دنائت و رذالت بشر می خندد
از آن فرودست تر ،از آنی که به ساده اندیشی و خوش باوری خودم می گرید ...
حالم بد است این قدر بد که دلم می خواهد رها کنم تمام آدمها را عشق را و هلهله ای گنگ
و نامفهوم را که شب ها ردی از یک رگبار نازیبا را روی بسترم به جا میگذارد ....
ای دل! چه عمل بی حاصلی اگر عصیان کنی ...
1zan  ||  9:37 AM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Wednesday, June 08, 2005
هجاهای تلخ ،
شاید روزی ظرف بشکند

می گویم : نه از اصلاحات دل خوشی دارم و نه به دکتر معین امیدی
می خندد ، دستم در دستان توست ، دفترچه کوچک آبی رنگی را که نشان
میثاق جوانان با دکتر معین را دارد به دستم می دهد و می گوید:
چرا؟... شماها که جوانید از خودمونید؟ ...
حس استیصال مثل گرمای طاقت فرسا تو چشم ها موج میزنه ،
می گویم که به خاتمی رای دادم چه شد؟ تازه به سن قانونی رسیده بودم
و با چه شور وشوقی در اولین انتخاباتی که می توانستم شرکت کنم در دور
دوم ریاستش بهش رای دادم...
دستم را می کشی که از حاشیه رد شویم که می گوید: تروخدا وایسید
چرا از رای به خاتمی پشیمانید ؟
از کاهش نرخ تورم می گوید و از قاعده خلف می خواهد ثابت کند که اگر تحریم
نبود مجلس امروز ...
من که تمام حرفهایش را می دانم ، تو هم میدانی
میتوان از کوی گفت و سلطان لبخند از روزنامه و توقیف و دستگیری و شکنجه و
یک اخم، می گویم که من دمکراسی فحش دادن به رئیس جمهور نمی خواهم
و حرفهایی که مجال بیانش مکان بهتری از پیاده روهای آفتاب زده میدان ونک را
می طلبد ، خلاصه می کند : می دانم که می دانید پس؟؟؟؟؟
میگویم : که من هم مثل تو یک دنیا علامت سوالم اما به جای پاسخ سوالهایم
صورتک های بی روح رئیس جمهور فاقد اراده و آزادی عملم را به عنوان علامت
سوال نمی خواهم ...
وقتی از جرات طرح این حرفها مقابل معین می گوید ، می گویم :
هیچ فرقی نمیکند بین جلسه ای که با حضور ما و قدرتمداران برپا میشود و ما
به خیال خام آزادی بیان(در قبال یک بی اختیار) هر چه در دلهای کوچکمان داریم
را بیان میکنیم و می نالیم و ضجه میزنیم و حقوق بدویمان را میخواهیم و بعضا
فریاد می کنیم و رئیس جمهورش فقط همدردی میکند و دو ساعتی دردمان را
مرهم میگذارد و وقتی از جلسه خارج شد دردها را جایی میان دست های باد
شایدم گوشه ای در دل پنهان میکند ،
با جلسه ای که در آن برای ورود باید از هزار فیلتر رد شوی و آخر سر هم اجازه
ورود پیدا نمی کنی و جلسه می شود پر از خواهران زینب یه چشمی و برادران
ذوب شده در ولایت که دو ساعت به ستایش و سپاس از سیاستهای پوسیده
نظام می پردازد و ده باری هم از تلویزیون حکومتی پخش میشود!
می گویم ، چرا این قدر میبالید که چهره اصلاح طلب این گونه است و ما جرات
بیان داریم ؟
آخر مگر ما این قدر نادانیم که گفتار بی عمل را ستایش کنیم ؟
می گویم بی پرده مگر نقش اصلاح طلبان در این همه سال جز انداختن یک
موج زودگذر و بی ثبات چه بوده؟
اصلاح قانون اساسی،اصلاح قانون مطبوعات ، مذاکره با آمریکا ، بهبود وضعیت
اقتصادی ، رفراندوم ...
به کدام یک از وعده ها عمل شد؟
آیا تمام فعالیت ها در خطابه هاو سخنرانی های غرا و شیرین نبوده که تلخی
اش در عدم عمل برجانمان نشسته؟؟؟
من هم مثل شما نمی خواهم حادثه تلخ مجلس هفتم تکرار شود اما ...
نگاهش که میکنم دلم میسوزد، در چشمانش سایه هیچ رنگ و ریایی نیست
دلم می سوزد نه برای او که برای تمام نهال های جوان امید و انتظار...
انتظاری که درون دلهایمان جوانه میگیرد و در سایه کشنده استبداد و ظلم با
درد خفقان دست به انتحار می زند ...
آری تو از خودمانی می دانم چه تو و چه تمام شماهایی که دیروز عصر در ظل
آفتاب سوزان این روزها خط به خط در پیاده روها ایستاده ایدو با یک امیدی یک
رنگ و یک صدا برای دکتر معین تبلیغ می کنید .
در آخر وقتی ذهن هایمان به دنبال جوابی پرسه میزند می گویم :
مطمئن باشید برای حرفهایتان ارزش قائلم ، بی تفاوت نیستم و رویش فکر میکنم
شاید نظرم تغییر کرد،اما اگر وجه تمایزی بین خاتمی که خود را تدارکاتچی میخواند
با دکتر معین میبینید خوب است در تبلیغات بگنجانید ، اشکال از آنها نیست
اشکال از ظرف است نه قالب ...
می رویم که دور شویم از تیررس نگاه ها که پشت سر با طنین فریاد میزند :
با هم باشیم تا شاید ظرف بشکند!
تمام شب فکر من روی هجاهای تلخ شاید تکیه می کرد و برای انتخاب چینی
بندزن ها رای گیری می کرد ...
1zan  ||  8:47 PM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Tuesday, June 07, 2005
فراخوان عمومی برای اعتراض به «نقض حقوق زنان در قانون اساسی»

1zan  ||  9:57 AM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Monday, May 30, 2005
اکبر گنجی روزنامه‌نگار ایرانی از دوم ارديبهشت 1379 تا کنون در زندان بسر می‌برد. گنجي به ناروا و به خاطر افشای بخشی از رازهای مگوی قتل‌های زنجيره‌‌ای و نقش مقامات بالای جمهوری اسلامی در اين قتل‌ها دربند است. گنجی در اعتراض به شرايط بد زندان و دسترسی نداشتن به خدمات درمانی در بيرون از زندان دست به اعتصاب غذای نامحدود زده است. وضعيت جسمی گنجي که طی بيش از پنج سال زندان به وخامت گراييده است بسيار نگران كننده است تمام اعضای کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران-پن‌لاگ و ساير وب‌لاگ‌نويسان رابه اعتراض منظم و سازمان‌ يافته برای آزادی اکبر گنجی فرا می‌خوانيم و هم‌گام با سازمان گزارش‌گران بدون مرز و ساير نهادهای مدافع آزادی بيان، آزادی بی‌قيد و شرط وبی‌درنگ اکبر گنجی را خواستاريم. به مقامات جمهوری اسلامی نيزهشدار می‌دهيم مسئول مستقيم هرگونه اتفاق ناگواری هستند که برای اين روزنامه‌نگار و ساير روزنامه‌نگاران و زندانيان سياسی رخ دهد.
آزادی بيان بنيادی‌ترين حق انسان‌ها است در دفاع از اکبر گنجی اين حق بنيادی را مطالبه کنيم.
شورای دبيران کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران-پن‌لاگ


بمبارن گوگلی برای آزادی بی قید و شرط گنجی
Human Rights
1zan  ||  11:35 AM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Thursday, May 12, 2005
درد این روزها

خب جدایی از اون محیط پرشور کار و تمامی جنب و جوش هایش با تمامی
دردسر ها و دغدغه هایش ... با تمامی دعواهایش وقتی خسته و کوفته
بر میگشتم و باید تلفنی تازه با یکی کلنجار می رفتم و مجابش می کردم
که من حضورم در اونجا ضروریه و ضرورت شناساندن حقانیت خودم و تمام
بحث هایی که من یکی تصور پیروزی داشتم و دارم ...
زندگی که بهش عادت کرده بودم و حتی فرصت نگاه کردنم هم بهش زمانی
بود که با عجله صبح زود تو اتوبانهای اعصاب خردکن تهران ، می راندم و فکر
میکردم چقدر همه چیز داره سریع اتفاق می افته ....
حالا باید چه گفت؟ ...
حالا که رسما کاری که بهش عشق می ورزیدم ... تعطیل شد حالا چی؟
اسمش رو چی میشه گذاشت انفعال نصفه نیمه؟... اه که حالم بهم
میخوره ازش ... از هرچی سکون و رخوت ....
حالا باید مثل یک ناظر از راه رسیده مرور کنم جریان گذرنده ای و اتفاقا
تکراری و همه جایی رو ...
حالا باید تمامی فعالیت نوشتاریت ، صفحه های خط خطی ولو روی میز
و تختخواب و حتی کف اتاق باشه ...
حالا باید حس و حال پژوهش برای اون پروژه لعنتی دانشگاه رو داشته
باشی که ذره ای از موضوع فرمایشیش خوشت نمی آید...
حالا باید درست مثل گرفتن مجوز برای کتابت با آدم هایی که ذره ای
دانش در رابطه با شغل انتصابی شان ندارند سر وکله بزنی ...
حالا میتوانی به سیل کتاب های تلنبار شده و البته نخوانده روی میزت
که کمرش خم شده یه نگاهی بیندازی...
به میز آرایشی که همه چیزش ردپای زندگی دختری رو داره که همش
عجله داشته و از هرچی استفاده کرده درشو یا نبسته یا نیمه باز گذاشته
و در رفته ...
به جزوهای ننوشته ای که داره این ور و اون ور خودنمایی میکنه و تو یاد
امتحانهایت می افتی و تلفن هایی که هر روز از دانشگاه میشه ....
به خونه ای که هرکارش کنی تو فصل گرما سرده و هزار تا فکر و خیال
و رویا که از رو در و دیواراش رژه میره و دریغ حتی از یک خواب راحت ...
به تو که هر کار میکنم نمی تونم فراموشت کنم و ...
و یه بغل آرامش و فراغت از این دنیای وحشیییییییییییییییییی ....
کسی سراغ داره ؟.........................
1zan  ||  9:55 AM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Friday, May 06, 2005
دمکراسی های مجازی

فارغ از تمام درگیری های لفظی و اختلاف نظرهایی که بین همگان در
هر مکان و محفلی وجود داره و بحث های داغ و نه چندان دلچسب
انتخاباتی ، بازم باید حرص بخوری که چرا افراد دارن به زور چنگ ودندان
ازعقیدشون دفاع می کنن و به همان نسبت اندیشه طرف مقابل را پست
و فاقدارزش می خوانند و صد البته از چاشنی توهین و تحقیر والفاظ زشت
و ناروا هم به هیچ وجه کم نمیارن، خودشون قبول ندارن اما درست مثل یک
تبلیغاتچی ناشی می خوان شعور و شخصیت تو را زیر چرخ تصمیمات کاملا
شخصی( صرف نظر از بحث عقلانی بودنشان ) و بعضا منفعت طلبانه شان
خرد و خاکشیر کنن...
این بحث ها تو همین وبلاگشهر خودمان هم حتی داغ تر و پیچیده تر از لحاظ
علمی وصد البته گسترده تر و منطقی تر وجود داره اما من بسیار خوشحالم
که خیلی کمتر شاهد چنین برخوردهای زشت و زننده هستیم و بعضا روابطی
دراین دنیا وجود داره که طرفین بامواضعی حتی صددرصد مخالف و با فاز فکری
متضاد ، ارتباطات دوستانه ای برقرار کردند و با حفظ احترام به آزادی اندیشه
طرف مقابل ( آخر ناسلامتی او هم مثل ما انسان است )اجازه نمی دهند که
اختلاف نظر سبب تجاوز به حقوق دیگری و به خطا رفتن زبان و قلمشان شود.
نتیجه گیری:
یا ما فقط یاد گرفته ایم در دنیای مجازی دمکرات و روشن اندیش و فرهیخته
باشیم و به حقوق و آزادی های فردی یکدیگر احترام بگذاریم و مدام درزیبایی
کلام و به رخ کشیدن اینها قلم فرسایی کنیم ، یا باید خانم ها و آقایان های
نیمچه سیاست مدار (نگویید نسل گذشته که متاسفانه اکثرا از نسل خودمان
و به اصطلاح تحصیل کرده و نخبه می باشند!) اصول اولیه تئوری مدرنیته و
دمکراسی را که این قدر هم کباده اش را میکشند،همرا با فرهنگ سخن گفتن
و سخن شنیدن را در همین فضاهای بی اهمیت ( از قول بعضیها) تمرین کنند...
1zan  ||  8:45 AM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Tuesday, April 26, 2005



"اگر هر نسلی با حق تصمیم گیری در مورد نهضت اصلاح طلبی پس
از سالها مبارزه هنوز نتوانسته به مطالبات سیاسی و بر حق خود
دست یابد. پیروزی در چند انتخابات مهم ، در دست گرفتن کنترل قوه
مجریه و قوه مقننه ، تبدیل حاکمیت به حاکمیت دوگانه در عمل هیچ
دستاوردی نداشته و بن بست ناشی از انسداد سیاسی آن چنان
بخش اصلاح طلب را فلج و ناکارآمد کرده است که دیگر هیچ امیدی
به تحقق مطالبات از طریق اصلاح طلبان حاکم نمی توان داشت و لذا
بخش وسیعی از جامعه گرفتار یاس ، ناامیدی ، سرخوردگی و وادادگی
است ..."
مانیفست جمهوری خواهی ، اکبر گنجی
1zan  ||  6:24 PM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Saturday, April 09, 2005
گاهی اوقات سکوت تاوان افتخار آمیزی است
برای حقارت ،حقارت تن
حقارت روح
و حقارت اندیشه ای که در جسم خالی درد می شکند
فریادهایم را می شنوی؟ نه هرگز
این شبح خوف انگیز ظلم است
که تابوت شکسته مرا به زندان می برد
و اسارتی که پیکرم می کشد
اثیری نیست

نبودم ... چند ماه... نه !
چند سال بر من گذشته است فراقی که در بستر سرد و خالی ام
چشیدم ...
گوشه ای عزلت گزیدن و زیر سایه مرموز غربت فرو رفتن را نیز ...
اخراج ، توبیخ و رنج یک ماهه را نیز...
شایسته بیان نیست ، می دانم و تاول های یک زخم هرچه ناشکفته بهتر ...
از احوال سبز بهار و میهمانی رنگ ها خاکستری از عشق ساخته ام که
شب ها مرهم درد نوشته هایم می شود وامید کوری که از دنیای وب می دمد
سرچشمه رویاها ...
می دانم که می دانی و نیز می دانم که تنها خواننده این مکان متروک تویی...
پس گوش کن و باور کن
من نه هیچ وقت خود را روزنامه نگار دانسته ام و نه شایسته زین لفظ
اما ازشکست نمادین تو می ترسم و قلمی که با آن ناآشنایی ...
ابهام در نوشته را به هیچ وجه نمی پسندم و روان می گویم که سیاستی
که تو برگزیدی شایسته هیچ گونه تقدیری نیست ...
همه ما متهم به خیانت میشیم ... همه ما دیر یا زود ..
هیچ سوخت و سوزی هم در کار نیست ...
اما قلم تو خیانتی ناآشکار برای اذهانی قلمداد میشود که فحاشی در فبال
مخالفانت را حمایت نمی دانند و هوچی گری های مطبوعاتی را دستمایه
شکست برای تو !
ضد آنها افرادی هستند که تحریم و تحدید آزادی مخالفان را سرمایه ای
می دانند که با آن راحت تراز اخراج تو می توان ملت را فریفت ...
من نه خود را عاقل تر از تو می دانم و نه مصلحت اندیش تراز خود تو
برای اقداماتت ، فقط بی پرده می گویم مراقب آنچه باید باشی باش
مراقب سیاسی کاری های فرصت طلبان و پوسیدگان قدرت مدار و
روادید پیش بینی شده ما بین دو دروغ باش!
1zan  ||  12:11 PM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Thursday, December 23, 2004



تو گم می شوی مهم نیست کجا
آن قدر که حتی از تصویرت جز خطوط درهم محوری ملعون
چون ناتوانی های یک نظام
چیزی به جا نمی ماند
تو گم می شوی
جایی میان چشمهای من و ما
جایی میان حسرت گرما
جایی میان طرح خفته در خون یک پرچم
این مهم نیست
مهم گم شدن محتوم تو و حسرت همان خواب و گرماست
شاید کوچک ترین حق تو
گم شدن پاسخ محتوم بشریت بر توست
و چشمهایی که به نگاه های متفاوتشان می خندد
به چه می خندی ؟
به نهایت تلاش یک مرد برای دلسوزی یا حماقت آنها برای تو؟
نام تو همیشه تغییر می کند
بر حسب جنسیتت بر حسب تفکر نام آورت
گاهی فاحشه نام می گیری گاهی بی خانمان
دسته ای اراذل می خوانندت دسته ای مرد بی سایبان
تو گم می شوی
برای سالها که روزی شاید در وانافسای انتخابات مردم فریبی دگر
شایدم در لابلای صفحات سرد و سپیدی دگر
که قلب هایش نام وبلاگ دارد پیدا شوی
شاید چهارسال دگر تیتر شعار مرد مانده در مرداب قدرتی تو باشی
و شاید تعدادی بیش از یک پنجم جمعیت جوان وطنت در قلبهای وبلاگی شان
نام تو را به عشق شهرت و درد روشن فکری تایپ کنند
و شاید دوباره در چشم جوان های یدک کش نام دانشجویی
که به حکم شوریدگی و واپس خوردگی جای تو می خوابند بیدار شوی
این ها مهم نیست
خودت بهتر می دانی
مهم این است که تو دوباره گم میشوی
جایی میان ...
1zan  ||  1:46 PM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Thursday, December 02, 2004
زمستان است

زمستان است و برای بی مهری ها بهانه نمی خواهند

آنها که در ژرفای خاک به دنبال عصیانگری چون من می گردند

زمستان است و دستهای زخم خورده دلیلی برای ترحم نمی شود

و نام عشق سرسپردگی به مشقت نیست

زمستان است

سردَست هنوز هیزم هایی که برای روشنی خانه آورده اند

و تاریکی خانه حرارتی چو آتش دارد

زمستان تابوت قلبهای شکست خورده است

و گرمای بازوی یار مرهم کتک های باران خورده نیست

در میان تنگنای کوچه ای تاریک، آنجا که روح شاعری خفته
است

به دنبال بوسه ای چون بوسه او حین وداع می گردم و افسوس

که لب های یار با این وداع ناآشناست

زمستان فصل فصول فصل هاست

و بهمن ماه اوج وصل و فصل ما

برای سالگرد این عشق سپرده ام تاج گلی از سوخته ترین بوستانها

بیاورند و روبان های نقره اش نمادی از تاروپود من باشد

سالگرد این عشق زیباترین مرگِ رنگ هاست

1zan  ||  1:16 AM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Tuesday, November 23, 2004
arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabarabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulfian gulf arabian gulf arabian gulf arabian gulf
1zan  ||  9:41 AM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Sunday, November 14, 2004
آسوده بخواب ... آسوده بر بستری که شبی جایگاه من نیز بود ...
سوار بر اسب رویا نیز می توان زیبایی لحظات را تجسم کرد حتی زیباتر
از عالم واقع ...
دگمه های سیاه نگاه تو است که به خواهش من پیوند می خورد ...
و مه و هیزم تازه و طعم تلخ شراب کافی است تا هرم عشق ما با جرق جرق
آتش شومینه لهیب بکشد و تمامی دودمان اما و اگرهای زمانه را با خود به
قعر جهنم کژاندیشی ببرد ...
انگار همین دیشب، نه انگار همین امشب قبل از نواختن واپسین پاندون ساعت
قدیمی مان بود که ...
ساعت؟ چه می گویم ؟ داخل آن کلبه چوبی در قعر جنگل که هنوز مظاهر تمدن
وتکنولوژی تخم بی محبتی وجدایی و دو رنگی بر سر انسانها نپاشیده، ساعت
و سال و ماه کدام است که معیار سنجش گذر زمان باشد ؟
آنجا خنکای لطیف صبح و جاری شدن آب همراه با تصنیف تابش ماه گردش
شب و روز را بر گیسوان جوان مان می چکاند و پیری قدمت عشق را برای
آدمیان می پزد ...
آدمیان ؟ باز بد مستی کردم گویا! داخل آن کلبه چوبی، وسط آن مه غریبی که
سگ پاچه اش را نمی شناسد ، تا شش هزار کیلومتری اش آدمیان کجایند تا
چهره انسانیت را به کثافت بکشانند و از خود رباط های وراج خود متفکربینی
بسازند ؟
آنجا فارغیم از آنهایی که به خود اجازه می دهند تا خصوصی ترین پرده زندگی
مان سرک بکشند و مخفیانه با لبخندی بر لب در محکمه باورهای گندیده شان
محکوم به هزار و یک اتهام تعریف نشده بکننت و با عدالتی مثال زدنی در ذهن
خود مجازاتت کنند ...
آنجا من و تو ، در آن کلبه خاکستری بر فراز کوه مه آلود مانند خاطرات تنهاییم...
تنهای تنها ...
و رها از چشم آدم های حقیر ... با طبیعت تنهاییم و معبود بی آزارش ...
آنجا ... در آن کلبه کوچک ... با پخته شدن چوب های تازه پخته می شویم و با
فصل ها جان میگیریم و می میرم ...
آنجا... در آن بستر جثه کوچکم در فراموشخانه تنت بارور میشود و باور میکند
دنیا هنوز زیباست ...
و مردن برای این حس، باختنی بی بهاست...
کاش میشد مرد اما این حس را دوباره تجربه کرد ...
حین ذوب شدن در این حرارت لب خوشبختی را بوسید و تمامی نگرانی ها
و دلواپسی ها را در باغچه پشت کلبه تا ابد پنهان کرد ...
می آید ؟ دوباره می آید آن عطر تنباکوهای ناشتا و طعم پاییز با تو ؟
من دوباره آن پاییز را با بوسه های نمناک تو میخواهم و عشقی که سرچشمه
نیروی لایزال تکامل در من است ...
من دوباره آن فضای دود خورده و مه و آتیش و تا خود صبح هم آغوشی را از
تو می خواهم ...
من دوباره ... ... ...
اما تو امشب آسوده بخواب ...
در همان بستری که روزی جایگاه من نیز بود... آسوده ...

1zan  ||  1:15 PM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Sunday, October 24, 2004
میگه و میگه از خیلی چیزها داره برام میگه ...
خودکارمو تو دستم بازی میدم نمی دونم چرا فکر میکنه سیگاری ام ...
: اگه فردا بهت بگن دنیا شکافته میشه و میون این همه قلب های پوشالی و
کاغذی فقط یه سکه برات میمونه که باهاش می تونی ...

حرفشو قطع میکنم : نه نمی خوام ... قلب های پوشالی و فال قهوه و پول
باد آورده مال خودت ...
می خوام بدونم چقدر فکر میکنی تا برای هراحمقی که از راه میرسه یه قصه
مطابق با رنگ موهاش جور کنی ؟
نمی دونم جواب میده یا نه ... فرقی هم نمی کنه ...
سرم رو میگیرم بالا ، دود سیگارش پخش میشه لای موهام ، چین و چروک
های لای چشاش نقش داره، یه نقشی مثل چشاشه اون گربه هه که نیمه شب
ها روی پرچین باغ می خوابه و وقتی بیدار میشی می بینی رنگ چشاشو رو
حصار جا گذاشته یا اون درخته که ته کوچه است و شب ها مثل پاهای بهم
چسبیده قاصدک های سرگردون میشه... من چه می دونم که اون دیوونه است
و داره چرند میگه یا من که همیشه آدم های این چنینی برام صندوق های
سربسته ای بودن که شدیدا از مخشون بوی خامه و شکلات می شنیدم ؟ ...
سرمو می گیرم لای دستام ، به خودم نهیب می زنم که چقدر مردم رو شماتت
می کنی چون مثل تو و آدم های دلخواهت نیستن ...
تلفنم که زنگ میزنه ، می خوام بردارم ولی میگم بذار اول حرفاشو بزنه ...
آخه این طوری قصه راحت تر تموم میشه ... خیلی راحت تر ...
1zan  ||  1:02 PM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Saturday, October 16, 2004
از فواید مبارک این ماهی که من با فلسفه وجودی اش! کاری ندارم
بی آزار شدن و کمتر گیردادن پسرها و آقایان محترم روزه دار میباشد
و راحتی بیشتر در تردد در خیابان های سطح شهر !
شایان ذکر است هرچه این زمان به ساعات افطار نزدیک تر باشد جدا
از لحظات ملکوتی و صوابی که حیف است با یک نگاه و عشق طرقه
العینی! هدر رود ، بی حالی و عدم نای پیاده روی های سی کیلومتری
پشت سر آدم و یا مدام ترمز کردن و یا سبقت گرفتن گزارش میشود!
1zan  ||  10:38 AM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Friday, October 15, 2004
برای بیستمین بار به آن پل نزدیک دانشگاه می اندیشم که حس مشترک
پرتاب و پرواز ابدی تنها نقطه نامشترکمان بود ... حواسم به رفتنم باشد
نه ؟ ... چتر نجات ؟ ... نمی خواهم ...
بگذار پسرک همکلاسی در رویاهایش مرا از آن خود کند و دیگر تاابد
با تو از آن پل نگذرم ...
1zan  ||  8:46 AM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Monday, October 11, 2004
مست بودیم زان دو پیاله، کز شربگاه نگاهمان می، می خورد

و در حرمتِ ساقی عشق خاطره می شد

روح جوانی بود که مغلول بر پیکرم حلقه می زد

و با قساوت داغ یک گناه ، پنجه ای بر شادی می افکند

کام گیری در مسلخ یک رویا

و ابتلای سخت دو تن به خواستن

به تجربه

و شکستن حریم سختِ سه سین هوس

حریم تن بود در کنکاش بلیغ عشق

و انبوه حجم طراوت و تغیر

و تبلور

تبلور تندیس دو پیکر

که زیر بوته های ترنم ، تنفس میکرد

ترس بود ... آری ترس بود

ترس شیرینی از رویا که چشم هایت را از من ربود

و ذکری نا معلوم، سرانجام ،تنش و طرب نیاز را

در آخرین پرده عشقم سرود

داغ، مدهوش از این زیبایی

سخت، مبهوت کزین رسوایی

خواب میدیدم و از آینه پنهان نبود

که چشم هایم پر تپش، تو را می خواست

و خاطرات گم گشته پرده اشک را بالا میزد

خفته نبود قلبی که در هوای تو می تپید

برق چشم هایم بود در آینه نگاهت روشن

که در حرمت آنها می سوخت

و خیسی دیدگانم را با مهر به یغما می برد

و لمس تنم در بستر سرد بیداری

و باز گم شدن در دریای تنت

و باز بهانه ای برای عاشق شدن

و باز ترس از افسانه بی تو شدن


1zan  ||  1:29 PM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------