صفحه اصلی
ایمیل به نویسنده

-----------------------

Link dumps

تحریم را آیا راه به مقصود هست؟

آقای شاهرودی ، مجتبی سمیع نژاد را آزاد کنید

"ژانت آفاری": مردان تاریخ نگار به ندرت از زنان تاریخ می گویند

دکتر ثریا مکنون: جنسیت و سایر صفات انسانی در درون هر فرد قرار دارند

حضور فمینیسم کرد در جنبش زنان: نوشین احمدی خراسانی

نامه حنيف مزروعي به عليزاده رئيس کل دادگستری استان تهران

 اکبر گنجي قديمي ترين روزنامه نگار زنداني در "بزرگترين زندان خاورميانه برای روزنامه نگاران"

آیا لیبرالیسم در نبرد با اسلام رادیکال است؟ مصاحبه با فرانسیس فوکویاما، واشنگتن پريزم

نامه سرگشاده شادی صدر  به رييس جمهور در اعتراض به ممنوعيت خروج از كشور

 

-----------------------

Monthly Archives
09/01/2003 - 10/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005

-----------------------

Search


-----------------------

 

 

 
 
Sunday, May 30, 2004
کاش میشد زن بود و احساس نداشت ...



CB018999 - Rain Falling on a Woman's Hand



ببار باران بر پیکر خسته من ببار ...

ببار تا بل بتوانی غبار غصه ها را از آن

بزدایی ...

کاری که اشک نتوانست ...

ببار باران بر طنین خسته صدایم ببار و

هجاهای گمشده احساسم را با خود

به اعماق زمین فرو بر ...

اعماق زمین ... بستری که روانگه همه ماست ...

ببار باران بر تشویش ودلهره های شبانه ام ببار و در گوشش آهسته گو

" که در تابستان نیز چون خزان می باری " ...

ببار باران باریدنت بر تاریکی ننگ آلود فلسفه ها زیباست ...

ببار باران و تردیدهایم را با آن بشوی ...

ببار باران و از من مپرس که از چه رو باریدنت را حین ویرانی دوست
میدارم ...

ببار باران و هرگز مپرس که غایتگه اندیشه های مادرم کجاست ...

ببار و هرگز مپرس ...

چون جامی خالی که هنگام تولد به من دادند ...

و من هرگز نپرسیدم ...

ببار باران و با من همبستر شو ...

چرا که بر تمامی آلام و آواز سوزناکم طنین خسته ای میبارد و حتی زمان

هم میداند که در اوج نوایم جای کسی خالیست ...

ببار باران بر پیکر خسته دختری ببار که روزی می خواست چون روشنی

هجو آلود یک مکتب زیبا باشد ...

ببار باران بر من ببار و شبانه آهسته با من از خدا بگو ...

من میشنوم ... میشنوم زمزمه های یک نور را با انواری محو ...

من میدانم ...

خوب میدانم که هرگاه باریده ای تلالو سبز یک الهام بارورشده است ...

من میدانم...

خوب میدانم که باریدنت از آن روست که تو هم سخت مانند من

دیوانه ای ! ...

آه باران ... باران ... قطره های سپید یک آسمان!

آیا در دل تو نیز هنگام باریدن چیزی همچو شمع گداخته فرو میریزد؟

آیا در دل تو نیز با رخ دان حادثه ای ناگاه، قصه ای میان مرگ و خواب

بهم میریزد ؟

آری باران؟ آیا تو نیز دل داری ...

اگر داشتی میدانم که هم اکنون آرزو میکردی که ای کاش نداشتی ...

و من آنگاه به ساده دلیت چو یاس های شکفته همسایه می خندیدم...

می خندیدم و آهسته زیر بارش سهمگین تو، همان آرزو را رندانه میکردم..

این روش انسان است ...

آرزو میکردم ...

با شوقی کودکانه اما دردمندانه ، رو به تو اما با هنری زیرکانه ...

که ای کاش میشد ...

کاش میشد دلم را مانند قطره های گمنام تو میان خاک رها میکردم و

از نو هر دلی را بخار لطیف آن میدانستم ...

که ای کاش میشد بر زیبایی های خفته یک عشق ،عشقی موهوم

چون اشک قبله نمی کردم ...

کاش میشد ...

آری ...کاش میشد باران بود و دل نداشت ..

کاش میشد قطره بود و غم نداشت ...

کاش میشد زن بود و احساس نداشت ...

زن بود و احساس نداشت ...

1zan  ||  2:52 PM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Comments: Post a Comment