صفحه اصلی
ایمیل به نویسنده

-----------------------

Link dumps

تحریم را آیا راه به مقصود هست؟

آقای شاهرودی ، مجتبی سمیع نژاد را آزاد کنید

"ژانت آفاری": مردان تاریخ نگار به ندرت از زنان تاریخ می گویند

دکتر ثریا مکنون: جنسیت و سایر صفات انسانی در درون هر فرد قرار دارند

حضور فمینیسم کرد در جنبش زنان: نوشین احمدی خراسانی

نامه حنيف مزروعي به عليزاده رئيس کل دادگستری استان تهران

 اکبر گنجي قديمي ترين روزنامه نگار زنداني در "بزرگترين زندان خاورميانه برای روزنامه نگاران"

آیا لیبرالیسم در نبرد با اسلام رادیکال است؟ مصاحبه با فرانسیس فوکویاما، واشنگتن پريزم

نامه سرگشاده شادی صدر  به رييس جمهور در اعتراض به ممنوعيت خروج از كشور

 

-----------------------

Monthly Archives
09/01/2003 - 10/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005

-----------------------

Search


-----------------------

 

 

 
 
Saturday, July 31, 2004
وقتی شروع کردم به نوشتن ، تازه فهمیدم چندوقته که ننوشتم ، چرا هرروز

هرروز مثل ماشین تایپ خسته ای که با اندکی فشار بیشتر از کار می افتد

سرگرم نوشتن بوده ام ! اما نوشتن چه ؟

نوشتن از دیگران واز برای دیگران! حضور خودم مثل لکه های بخار محو

روی لیوان آب سرد با تماس آرام هر شی ای پاک میشد و دوباره میرفتم که

نقش بسته شوم ، اما محتوی لیوان خالی شده بود !

به قدری از خودم کنار کشیده بودم که حالا حضور سنگین سایه ام روی این

نوشته ها مرا به وحشت می اندازد !

خنده دار است نه ؟ ترسیدن از ، خود نوشتن ! این را نه امروز بلکه دیروز

فهمیدم ! وقتی برای هشتمین بار متوالی گزارشی را که با خون دل نوشته

بودم و ساعتها توی گرمای طاقت فرسای ظهر تابستان میان بیمارستانها و

درمانگاههای اقصی نقاط شهر مثل موش فضولی سرک کشیده بودم تا بفهمم

چند تا دختر و پسر بچه بدبخت در این شهر قربانی شهوت کثیف افرادی می

شوند که خود را صاحبشان میدانند !

و آن وقت جناب سردبیر محترم خیره در چشمهای خسته من گفت :

من میدونم که خیلی زحمت کشیدی اما ...

: اما چه ؟ بازم میترسید ...

بقیه صحبتهایش برایم اهمیتی نداشت وندارد فقط جمله آخرش را درک کردم

که گفت :

خانم بذار همین خرلنگ ما به مقصد برسه...

راستش را بخواهید دیگر برایم هیچی اهمیتی ندارد سه ساعت پشت در بسته

خانه ای واقع در شرق تهران ایستادن ، که درآن دختر 9 ساله از سمت پدر

مورد سوء قصد قرار گرفته و فقط چشمهای گریان مادری درمند را دیدن که

از ترس بی آبرویی و فهمیدن همسایه ها با نگاهی رقت انگیز اما عمیق بهت

گفت : تقصیر خودم است ! نباید حرفهای دخترم را نادیده می گرفتم و شرح

ماوقع ... شاید واقعا ارزشش را نداشت نه ؟ دختر حالا کجاست ؟

خفته در سینه خاک ... پدر ؟ ( پدر ؟ ... ) بازداشت موقت ...

و یا سه ساعت التماس نگهبان پزشکی قانونی را کردن که پرونده های مشابه

را نشانم دهند و برق از سرم پرید واشک در چشمانم دیگر طاقت نیاورد وقتی

فهمیدم آخرین مورد پسر بچه ده ساله ای است که ... علت مرگ ؟ پاره شدن

روده ها ....


آخر سرهم شنیدم که : ماجرای خبرنگار محلی اراک را که یادتان هست ؟

خب حق داره بدبخت میترسه ! اخطار این یکی هم بیاد رو بقیه و خودش و

بچه اش ( روزنامه ) با هم مرحوم شن !

حالا که پشت این میز چوبی نشستم و تو تاریکی اتاقم دارم فکر میکنم بهتر

میفهمم که به زور خفه شدن چقدر درد داره ! اما من که در مورد خودم

به زور خفه نشده بودم !

این خودم بودم که بی دلیل و جهت با اون دلایل احمقانه ای که در خفا برای

خودم می آوردم با بی رحمی تمام شروع کرده بودم به تخریب خویشتن !

حتی از این وبلاگ بدبخت و بی آزار هم فرار میکردم ، چرا که ...

چرا ؟ چرایش را اگر میدانستم که خوب بود ! از قلم خودم فرار میکردم ،

بیشتر از یک ماهه که حتی یه جمله راجع خودم ننوشته ام واین به معنای

تمام فاجعه است ...

حالا پشت این میز چوبی در حالی که رگ های انگشتانم از درد تایپ می زند

مینویسم تا نوشته باشم ...

مهم نیست که من بیشتر از شش ماه پیش برای فلان سایت داستانی را که با

هزار زحمت از خواب شبانه ام زده بودم و نوشته بودم را اصلا چاپ نکرد در

حالی که حتی اگر فلان وبلاگ معروف دو خط شعر کپی شده ( بعد از من )

فرستاد با هزار آب و تاب چاپ شد !

اصلا اهمیتی ندارد شاید خب آنها هم ترسیده اند، شاید سردبیر می ترسد،

شاید استاد در قبال چشمهای گردشده من می ترسد ، شاید فلان ویراستار

می ترسد ،

شاید من هم که این حرفها را مخفیانه تو وبلاگم مینویسم می ترسم ...

بهرحال این الان منم پشت این میز چوبی و دارم سعی میکنم بدون هیچ

سانسوری بنویسم ...

می توانم ؟ دروغ چرا ... من حتی فکرهایم را هم سانسور میکنم ! ..

التزامی به نکوهش نیست ...

وقتی هفته پیش خانم عبادی رو به همه گفت دموکراسی با آزادی بیان تحقق

می یابد ، یک لحظه فکر کردم دیگر همه چقدر از آزادی بیان می ترسند ،

وقتی تو مجبور باشی هر گزارش و خبری را صد بار بپیچانی تا چیزی شود

که مبادا به پر کلاه ( ببخشید پارچه پوسیده امامه ی ) فلان آقا بر بخورد ،

دیگر حالا گیرم در جامعه ای آزاد می توانی بدون قورت دادن جمله های

مورد دار ( که از قضای روزگار حقیقت هم هستند ! ) حرف بزنی ؟

من امشب سرد و ساکت نشستم ، در حالی که تمام اتفاقهای هفته گذشته

توی سرم پرواز میکنه و من هیچ دلیل منطقی هم برایشان پیدا نمی کنم !

من حال نشسته ام که نه مشکل دیگران بلکه مشکل حرف زدن خودم را حل

کنم !

مهم نیست که پس فردا من را شاید با یک لحن رمانتیک! ، شاید با یک

پوزش البته همراه با چاشنیه عرق روی پیشانی ، شاید هم با یک تیپا ،

پرت کنن بیرون !

مهم نیست که پس فردا روزنامه نوپای ما را ( که خیلی هم دوستش دارم )

بیان تخته کنن و روی دیواراش تنها نقش غمدار توقیف بمونه ...

مهم اینه که من دیگه سانسور نکنم و نشم ! مهم اینه که من دیگه آزادی

قلمم را به هیچ چیزی نفروشم !

حالا بیایید دار بزنید ... بیایید توقیف کنید ... بیایید ببندید ... بکشید ...

زندانی کنید ... من آزادم .
1zan  ||  1:12 PM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Comments: Post a Comment