صفحه اصلی
ایمیل به نویسنده

-----------------------

Link dumps

تحریم را آیا راه به مقصود هست؟

آقای شاهرودی ، مجتبی سمیع نژاد را آزاد کنید

"ژانت آفاری": مردان تاریخ نگار به ندرت از زنان تاریخ می گویند

دکتر ثریا مکنون: جنسیت و سایر صفات انسانی در درون هر فرد قرار دارند

حضور فمینیسم کرد در جنبش زنان: نوشین احمدی خراسانی

نامه حنيف مزروعي به عليزاده رئيس کل دادگستری استان تهران

 اکبر گنجي قديمي ترين روزنامه نگار زنداني در "بزرگترين زندان خاورميانه برای روزنامه نگاران"

آیا لیبرالیسم در نبرد با اسلام رادیکال است؟ مصاحبه با فرانسیس فوکویاما، واشنگتن پريزم

نامه سرگشاده شادی صدر  به رييس جمهور در اعتراض به ممنوعيت خروج از كشور

 

-----------------------

Monthly Archives
09/01/2003 - 10/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005

-----------------------

Search


-----------------------

 

 

 
 
Sunday, August 22, 2004
_ بفرما یه پیک بزن ، این قدر غریبی نکن با ما ...

رومو برمی گردونم ، من و این کلنجارهای لعنتی کجای این دنیا رو اشغال کردیم ؟

نگاهم که به نگاه های گنگش می خوره ، تازه می فهمم این قدرها هم که فکر

می کنم تو این جمع غریب نیستم ...

مگه من تو همین جمع بزرگ نشدم ؟ مگه من با خنده هاشون با حرفهاشون

با تعریف و تمجیدها و بعضا با نیش و کنایه هاشون بزرگ نشدم ؟

از کی کناره گرفتم ؟از کی فهمیدم که من مال دنیای اینها نیستم ؟

از وقتی پیام دستامو تو دستاش گرفت و گفت عاشقه ؟ نه ! از خیلی قبل تر ...

از اون زمانی که از اون دختر لاغر مردنی کودکی تبدیل به دختری بالغ شدم؟

از اون موقع که به جای نشستن های بی حاصل تو جمع حرفهاشون درو رو خودم

می بستم و به غم ها و درد و دل هاشون می گفتم غصه های بورژوازی ؟ نه !

از خیلی قبل تر ... از وقتی راهم رو مثل یک هاله نامرئی نور تو روز روشن از سیر

نگاهشون رد دادم و چسبیدم به کتاب ها و موسیقی های سرسام آوری که الان

حتی با یادآوریشم تنم می لرزه ؟

چه جوری زنده موند بدن نحیفم زیر اعتصاب غذاهای سه روزه ؟

چه جوری تحمل کرد این همه بار سنگین عذابی رو که منشاش فقط آگاهی بود ؟

اصلا چه می دانم از کی ؟ تو ذهن درهم و برهمم یه غول بی شاخ ودم ساختم از

هرچی که مربوط به گذشتمه ... هر روز و هرروز برای خودم تکرار میکنم ...

حالا که چی ؟ نمی دونم ... بعضی وقتها که مثل حالا دیوونه میشم فکر میکنم

بعضی از آدمها مثل خودم اومدن تو دنیا که فقط ضجر بکشن ... اینو چند وقت پیش

هم به یکی گفتم اونم به جای اینکه دلداریم بده به جز تایید گفت آره دیگه ،

مثلا هیچ فکر کردی ما از بین این همه کشور چرا تو ایران دنیا اومدیم ؟ ...

هه هه هه... ذهن منجمدم مدام میگه تقاص زندگی گذشته است ...

بعضی وقتها به خودم میگم دختر مردادماهی بایدم این قدر رویایی و خرافاتی باشه ...

ولی کدوم خرافات ؟ چه رویایی ؟ ... این که الان هرروز و هرروز دست و پا میزنم

خودمم رو از کنه خاطرات رها کنم رویاست یا اینکه می خوام به هر جون کندنی

رشته زندگیم رو بگیرم تو دستم ؟

_ بریزم برات ؟

هنوز نگاهش نکردم که یادم می آید لحنش تمسخر داره ؟ اصلا چه فرقی میکنه ...

_ ببینم ؟ حالت خوب نیست ؟

هنوز بهش جواب ندادم که یادم می آید اون ماس ماسک مسخره هنوز رو صورتمه ..

_ با توام ! دستات یخ کرده ... چرا جواب نمی دی ؟

دستام رو می کشم بیرون ... چرا دستای اون این قدر داغ بود ؟ ...

خنده هاش عذابم میده ... می خوام برم ... تاریکی کوچه هم که هیچ وقت این قدر

عذاب دهنده نبود ! ... بوی داخل ماشین چی ؟ ... اَه ! ... از بچگی با این بو بالا

می آوردم ... الانم می تونی ؟ نه ! بالا آوردن دیگه به سهولت بچگی ها نیست ...

سرش رو میکنه داخل ماشین ... _مواظب خودت باش ...

نمی دونم پوزخند زدم یا نه ! این جمله رو زیاد شنیدم ... وقتی کل خیابون دربند

رو گریه می کردم و موقع خداحافظی بعد از طی کردن اون همه مسیری رو که رو دل

من راه رفته بود، دم در خونشون میگفت : مواظب خودت باش !

نمی دونم معنی این جمله چیه ؟ شاید یه جور بدرقه تحت اللفظیه ! ...

تو آینه نگاه میکنم به مژه هایی که برای اون تاب خورده و حالا ... نه ! کی میگه برای

اون ؟ این مژه ها مال خودمه ... همیشه این جور موقع ها بین اون حصاری که برای

کودک درونم کشیدم با حصار وسیع تری که عقل و منطقم داره دعوا میشه ، خودم

دوست دارم مال بچه ام بیشتر باشه ... هنوز نرفتم به ته کوچه نگاه می کنم ...

این کوچه آشناست خیلی ! ... مخصوصا اون تخته سنگ بزرگ زیر گل های صورتیه

خرزهره که فقط من و اون ازش خبر داریم ... حالا تویی کجاست ؟

شاید زیر فرسنگ ها کینه و نفرت ... شایدم ...


1zan  ||  2:34 PM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Comments: Post a Comment