صفحه اصلی
ایمیل به نویسنده

-----------------------

Link dumps

تحریم را آیا راه به مقصود هست؟

آقای شاهرودی ، مجتبی سمیع نژاد را آزاد کنید

"ژانت آفاری": مردان تاریخ نگار به ندرت از زنان تاریخ می گویند

دکتر ثریا مکنون: جنسیت و سایر صفات انسانی در درون هر فرد قرار دارند

حضور فمینیسم کرد در جنبش زنان: نوشین احمدی خراسانی

نامه حنيف مزروعي به عليزاده رئيس کل دادگستری استان تهران

 اکبر گنجي قديمي ترين روزنامه نگار زنداني در "بزرگترين زندان خاورميانه برای روزنامه نگاران"

آیا لیبرالیسم در نبرد با اسلام رادیکال است؟ مصاحبه با فرانسیس فوکویاما، واشنگتن پريزم

نامه سرگشاده شادی صدر  به رييس جمهور در اعتراض به ممنوعيت خروج از كشور

 

-----------------------

Monthly Archives
09/01/2003 - 10/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005

-----------------------

Search


-----------------------

 

 

 
 
Sunday, October 24, 2004
میگه و میگه از خیلی چیزها داره برام میگه ...
خودکارمو تو دستم بازی میدم نمی دونم چرا فکر میکنه سیگاری ام ...
: اگه فردا بهت بگن دنیا شکافته میشه و میون این همه قلب های پوشالی و
کاغذی فقط یه سکه برات میمونه که باهاش می تونی ...

حرفشو قطع میکنم : نه نمی خوام ... قلب های پوشالی و فال قهوه و پول
باد آورده مال خودت ...
می خوام بدونم چقدر فکر میکنی تا برای هراحمقی که از راه میرسه یه قصه
مطابق با رنگ موهاش جور کنی ؟
نمی دونم جواب میده یا نه ... فرقی هم نمی کنه ...
سرم رو میگیرم بالا ، دود سیگارش پخش میشه لای موهام ، چین و چروک
های لای چشاش نقش داره، یه نقشی مثل چشاشه اون گربه هه که نیمه شب
ها روی پرچین باغ می خوابه و وقتی بیدار میشی می بینی رنگ چشاشو رو
حصار جا گذاشته یا اون درخته که ته کوچه است و شب ها مثل پاهای بهم
چسبیده قاصدک های سرگردون میشه... من چه می دونم که اون دیوونه است
و داره چرند میگه یا من که همیشه آدم های این چنینی برام صندوق های
سربسته ای بودن که شدیدا از مخشون بوی خامه و شکلات می شنیدم ؟ ...
سرمو می گیرم لای دستام ، به خودم نهیب می زنم که چقدر مردم رو شماتت
می کنی چون مثل تو و آدم های دلخواهت نیستن ...
تلفنم که زنگ میزنه ، می خوام بردارم ولی میگم بذار اول حرفاشو بزنه ...
آخه این طوری قصه راحت تر تموم میشه ... خیلی راحت تر ...
1zan  ||  1:02 PM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Comments: Post a Comment