صفحه اصلی
ایمیل به نویسنده

-----------------------

Link dumps

تحریم را آیا راه به مقصود هست؟

آقای شاهرودی ، مجتبی سمیع نژاد را آزاد کنید

"ژانت آفاری": مردان تاریخ نگار به ندرت از زنان تاریخ می گویند

دکتر ثریا مکنون: جنسیت و سایر صفات انسانی در درون هر فرد قرار دارند

حضور فمینیسم کرد در جنبش زنان: نوشین احمدی خراسانی

نامه حنيف مزروعي به عليزاده رئيس کل دادگستری استان تهران

 اکبر گنجي قديمي ترين روزنامه نگار زنداني در "بزرگترين زندان خاورميانه برای روزنامه نگاران"

آیا لیبرالیسم در نبرد با اسلام رادیکال است؟ مصاحبه با فرانسیس فوکویاما، واشنگتن پريزم

نامه سرگشاده شادی صدر  به رييس جمهور در اعتراض به ممنوعيت خروج از كشور

 

-----------------------

Monthly Archives
09/01/2003 - 10/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005

-----------------------

Search


-----------------------

 

 

 
 
Sunday, November 14, 2004
آسوده بخواب ... آسوده بر بستری که شبی جایگاه من نیز بود ...
سوار بر اسب رویا نیز می توان زیبایی لحظات را تجسم کرد حتی زیباتر
از عالم واقع ...
دگمه های سیاه نگاه تو است که به خواهش من پیوند می خورد ...
و مه و هیزم تازه و طعم تلخ شراب کافی است تا هرم عشق ما با جرق جرق
آتش شومینه لهیب بکشد و تمامی دودمان اما و اگرهای زمانه را با خود به
قعر جهنم کژاندیشی ببرد ...
انگار همین دیشب، نه انگار همین امشب قبل از نواختن واپسین پاندون ساعت
قدیمی مان بود که ...
ساعت؟ چه می گویم ؟ داخل آن کلبه چوبی در قعر جنگل که هنوز مظاهر تمدن
وتکنولوژی تخم بی محبتی وجدایی و دو رنگی بر سر انسانها نپاشیده، ساعت
و سال و ماه کدام است که معیار سنجش گذر زمان باشد ؟
آنجا خنکای لطیف صبح و جاری شدن آب همراه با تصنیف تابش ماه گردش
شب و روز را بر گیسوان جوان مان می چکاند و پیری قدمت عشق را برای
آدمیان می پزد ...
آدمیان ؟ باز بد مستی کردم گویا! داخل آن کلبه چوبی، وسط آن مه غریبی که
سگ پاچه اش را نمی شناسد ، تا شش هزار کیلومتری اش آدمیان کجایند تا
چهره انسانیت را به کثافت بکشانند و از خود رباط های وراج خود متفکربینی
بسازند ؟
آنجا فارغیم از آنهایی که به خود اجازه می دهند تا خصوصی ترین پرده زندگی
مان سرک بکشند و مخفیانه با لبخندی بر لب در محکمه باورهای گندیده شان
محکوم به هزار و یک اتهام تعریف نشده بکننت و با عدالتی مثال زدنی در ذهن
خود مجازاتت کنند ...
آنجا من و تو ، در آن کلبه خاکستری بر فراز کوه مه آلود مانند خاطرات تنهاییم...
تنهای تنها ...
و رها از چشم آدم های حقیر ... با طبیعت تنهاییم و معبود بی آزارش ...
آنجا ... در آن کلبه کوچک ... با پخته شدن چوب های تازه پخته می شویم و با
فصل ها جان میگیریم و می میرم ...
آنجا... در آن بستر جثه کوچکم در فراموشخانه تنت بارور میشود و باور میکند
دنیا هنوز زیباست ...
و مردن برای این حس، باختنی بی بهاست...
کاش میشد مرد اما این حس را دوباره تجربه کرد ...
حین ذوب شدن در این حرارت لب خوشبختی را بوسید و تمامی نگرانی ها
و دلواپسی ها را در باغچه پشت کلبه تا ابد پنهان کرد ...
می آید ؟ دوباره می آید آن عطر تنباکوهای ناشتا و طعم پاییز با تو ؟
من دوباره آن پاییز را با بوسه های نمناک تو میخواهم و عشقی که سرچشمه
نیروی لایزال تکامل در من است ...
من دوباره آن فضای دود خورده و مه و آتیش و تا خود صبح هم آغوشی را از
تو می خواهم ...
من دوباره ... ... ...
اما تو امشب آسوده بخواب ...
در همان بستری که روزی جایگاه من نیز بود... آسوده ...

1zan  ||  1:15 PM

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

Comments: Post a Comment